حس بودن در لحظه چجوریه؟

بودن در لحظه

مطمئنم که عبارت در لحظه باش رو زیاد شنیدین. اما در لحظه بودن یعنی چی؟!

همه مون تو زندگی لحظاتی رو تجربه کردیم که سرشار از آگاهی ناب بودیم. هیچ تصوری از «من آگاهم» یا «این یه درخته» و … نداشتیم.

فقط آگاهی محض. انگار با همه چیز یکی شدیم. کِی این حالت براتون پیش اومده؟

وقتی که تو ساحل یه رودخونه نشستین و محو تماشای غروب شدین. وقتی که کنار دریا قدم میزدین و کاملا محو صدای موج ها بودین، گرمای خورشید رو حس میکردین، صدای مرغای دریایی رو میشنیدین، و کاملا اینارو احساس میکردین.

به هیچ گذشته و آینده ای فکر نمیکردین.

اینجور وقتا تصویر شما از خودتون دیگه به شکل یه فرد نیست! شما یک کل (گشتالت) هستین. تو تمامیت اون لحظه گم شدین.

به هیچ چیز وابسته نبودین، هیچ چیز هم به شما وابسته نبود. فقط شما بودین و جریان زندگی!

هیچ حد فاصلی بین شما و آفتاب و شن های ساحل و دریا نبود. با اون جریان زندگی ای که تو اون لحظه برقرار بود کاملا یکسان بودین.

یادتون میاد آخرین بار کِی چنین حالتی رو تجربه کردین؟

 

همه ما در لحظه بودیم

این لحظات لحظاتی هستن که ما خودمونو توش گم میکنیم! به اصطلاح «از خود بی خود» میشیم! یا خودمونو فراموش میکنیم.

تو این لحظات مرز جدایی بین من و دنیا برداشته میشه. آرامش، هماهنگی، سکون و احساس عمیق لذت از اینکه بخشی از جریان زندگی هستیم سرتاسر ما رو فرا میگیره.

اینجور وقتا دنیا کاملا نو و تازه به نظر میرسه. انگار همه چی رو برای بار اول داریم میبینیم!

بچه های کوچیک برا همینه که از همه چیز ذوق میکنن! چون کاملا در لحظه هستن و به یه چیز مسخره میتونن انقدر بخندن که خودشونو خیس کنن ;-)

 

گذشته به دوردست ها گریخته.

ماه ها و سالهای آینده با ما نیستند؛

سهم ما، فقط لحظه‌ی کوچک حال است.

سعدالدین شبستری

 

چرخیدن به دور خود!

کلی تکنولوژی اختراع شده که احساس جدایی نکنیم و صمیمیتمون بیشتر بشه، اما هر کسی تو جزیره خودش محبوسه.

همه ما لحظاتی رو تجربه کردیم که هیچ جزیره ای وجود نداشت، هیچ مایی هم وجود نداشت، فقط جریان زندگی بود و بس!

اما خیلی زود ترسیدیم و خودمون رو با دلایل مثلا منطقی قانع کردیم که فورا برگردیم به جزیرمون و یه گوشه کز کنیم!

یه لحظه، لحظه‌ی اوج! مثلا غرق شدن تو داستان یه کتاب، مثل با سرعت زیاد رانندگی کردن و یکی شدن با ماشین (یا دوچرخه) و جاده. یا لحظات بحران، وقتی که یه سگ میوفته دنبالمون و همه چی رو فراموش میکنیم و فقط میدویم!

همه ما بارها از این جزیره بیرون میایم، به پشت سرمون نگاه میکنیم، متوجه میشیم که جزیرمون رو ترک کردیم، وحشت زده میشیم و فورا برمیگردیم و در حالی که نفس نفس میزنیم در رو هم میبندیم.

حالا میدونیم کجاییم، برگشتیم به خونه، جامون امنه. اما مهم نیس خونه چقدر کثیفه، مهم نیست همه چی بهم ریخته، مهم نیست که سوسک ها دارن همه جا میپلکن. مهم اینه که ما امنیم!

خیلیا وقتی ناخودآگاه دلشون برای اون لحظات رهایی تنگ میشه و نمیتونن جزیره رو ترک کنن، به مواد مخدر رو میارن. یا کارهای خیلی خطرناک میکنن. چون تو شرایط خیلی بحرانی هم ما کاملا در لحظه بودن رو تجربه میکنیم.

بعضیا دل رو به دریا میزنن و میرن جنگلی جایی که هیچکس نباشه و خودشون باشن تا محو جریان زندگی باشن و کاملا در لحظه باشن و زندگی رو درک کنن.

گاهی وقتی پیش دوستانی که دوسشون دارین و بهشون اعتماد دارین هستین هم این حالت پیش میاد.

موج سوارها وقتی با نیروی حیرت آور امواج به هماهنگی میرسن این حالت رو تجربه میکنن.

یا اسکی بازها وقتی تعادلشون به بالاترین حد میرسه تو این حالت هستن.

شما تو چه شرایطی بودن در لحظه رو تجربه میکنین؟!

بودن در لحظه
بودن در لحظه

نکته مهم در مورد بودن در لحظه

خب تا اینجا خوندیم که چه شرایطی میتونن باعث شن ما در لحظه باشیم.

اما اشتباهی که خیلی رایجه و زیاد رخ میده اینه که خیلیا بودن در لحظه رو با شرایطی که در اون، لحظه رو تجربه کردن اشتباه میگیرن!

مثلا اگه یه بار کنار دریا تونستین بودن در لحظه تجربه کنین، ممکنه فکر کنین هر وقت برین همونجا، باز هم لحظه رو تجربه خواهید کرد! اما بدیهیه که اینطور نیست.

این لحظات یکی بودن با زندگی هر لحظه و هر جایی میتونن اتفاق بیوفتن.

این لحظات خیلی زود میگذرن، و خیلی وقتا اصلا متوجهش نمیشیم و فقط حالمون خوب میشه. اما همین حس، جوهره‌ی هماهنگی با جریان زندگیه.

 

نامه ای از پیرزن ۸۵ ساله

نادین استیر نویسنده کتاب آرام باشید تو بخشی از کتابش در مورد بودن در لحظه اینطور نوشته:

اگر قرار باشد یک بار دیگر زندگی کنم دلم میخواهد اشتباهات بیشتری را تجربه کنم. آرامتر باشم، انعطاف بیشتری از خود نشان دهم، و سبک مغز تر از آنچه که در این سفر بودم رفتار کنم.

زندگی را کمتر جدی بگیرم، شانس های بیشتری را بیازمایم، از کوه های بیشتری بالا روم و در رودخانه های بیشتری شنا کنم.

بیشتر بستنی بخورم و کمتر لوبیا بخورم.

شاید مشکلات بیشتری داشته باشم، اما مشکلات خیلی کمتر آزارم خواهند داد!

آخر میدانید؟ من یکی از آن آدمهایی هستم که ساعت به ساعت روزهایم را منطقی گذرانده ام. لحظات خوشی نیز داشته ام، اما اگر قرار بود دوباره زندگی کنم سعی میکردم لحظات خوش بیشتری داشته باشم.

در حقیقت سعی میکردم هیچ چیز بجز آن لحظات نداشته باشم!

من یکی از آن آدمهایی بودم که هرگز بدون دماسنج، چتر، کیسه آب جوش و بارانی جایی نمیروند. اگر دوباره زندگی میکردم، سبُکتر از حالا سفر میکردم!

اگر قرار بود دوباره زندگی کنم از اول بهار تا آخر پاییز همه جا پا برهنه میرفتم. بیشتر به مجالس شادمانی میرفتم. بیشتر چرخ و فلک سوار میشدم. گل های مروارید بیشتری میچیدم!

 

حرف آخر

امیدوارم که از این لحظه، بیشتر از همیشه در لحظه بودن رو تجربه کنین.

اگه این مقاله براتون مفید بود، با دوستاتون به اشتراک بذارین :-)

اگه دوس دارین مطالب بیشتری در این مورد بخونین، ایمیلتونو تو باکس پایین بنویسین تا هفته ای دو بار مطالب تازه رو براتون ایمیل کنم!

 

اشتراک گذاری:

2 دیدگاه

به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفا ایمیلتون رو وارد کنید
دانلود فایل