چطور به هر چیزی که میخواهیم برسیم – راز حقیقی موفقیت
رفقا این مقاله ( چطور به هر چیزی که میخواهیم برسیم ) یکی از نوشتههای جان مارو هست. کسی که تو محال ترین شرایط تونست موفقیت خیلی بزرگی بدست بیاره و شنیدن این توصیهها از چنین فردی خیلی ارزشمند و کاربردیه.
متنش رو با اندکی تصرف ترجمه میکنم. توصیه میکنم این متن رو بارها بخونیم تا ملکه ذهنمون بشه. هیچ کدوم از مربیای موفقیت به این وضوح فورمول نهایی موفقیت تو هر کاری رو به کسی نگفته بودن!
بیاین شروع کنیم…
چطور به هر چیزی که میخواهیم برسیم
به نبایدها گوش کن، فرزند. به نکنها گوش کن. به نبایستیها، به غیرممکنها، به نمیشودها گوش کن. به هرگز ها گوش کن، و بعد خوب به من گوش بده… هرچیزی ممکن است اتفاق بیوفتد، فرزند. هرچیزی میتواند باشد.
-شل سیلورستین
شده تاحالا فکر کنین که رویای شما خیلی بزرگتر از چیزیه که بتونین بهش برسین؟
مثل سفر کردن به جاهای عجیب و غریب یا میلیونر شدن یا نویسنده یه کتاب پرفروش شدن؟ رویاهایی که خیلی بزرگن، خیلی دورن، مثل ستارههای درخشان و دست نیافتنی تو آسمون شب.
رویاهای کوچیک چی؟ چیزایی که هر روز اتفاق میوفتن!؟
مثل عاشق شدن، یا یه کسب و کار پر سود راه انداختن. اینا چیزای دست نیافتنی نیستن – مردم دارن هر روز انجامشون میدن – اما با این حال… بازم سختن.
پول، وقت، مسئولیتهایی که روی دوشتونه، تعهدهایی که دارین – بی نهایت مانع وجود داره که سر راهتونه.
این فکر که از عهده همه اینا بر بیاین، اینکه بلاخره بتونین تو جایگاهی قرار بگیرین که همیشه آرزوشو داشتین و رویاتون بود … یه جورایی غیر ممکن به نظر میرسه.
به اندازه ستارههای تو آسمون دور نیست، اما احتمالا براتون مثل قدم زدن روی ماه هست.
خبر خوب؟
هرچند نمیتونم بگم غلبه بر همهی اون موانع راحت خواهد بود، اما یقینا ممکنه. از خیلی جهات، من یه مثال واقعی و زنده برای این موضوع هستم.
اثبات اینکه میتونین به هرچی که میخواین برسین
من یه نوع دیستروفی ماهیچهای دارم که بهش میگن SMA که آروم آروم ضعیفتر و ضعیفترتون میکنه تا زمانی که مطلقا نتونین حرکت کنین. اوایل ۲۰ سالگیم توانایی حرکت کردن رو کامل از دست دادم و هیچ جای بدنم بجز صورتم رو نمیتونستم تکون بدم. و برای زنده موندن کاملا وابسته به سازمانهای حمایتی بودم.
حتی سادهترین رویاها مثل شغل داشتن، تعطیلات رفتن، یا اجاره کردن یه آپارتمان برام به اندازه راه رفتن روی ماه یا چرخ زدن وسط ستاره ها غیر ممکن بود.
و با این حال… سالها بعد، به تک تک اون چیزها رسیدم.
نه فقط کار پیدا کردم، بلکه از یه نرم افزار تشخیص سخن و یه ماوس که با لب کار میکنه استفاده کردم تا یه مجله آنلاین رو شروع کنم که الان میلیونها دلار ارزش داره.
نه تنها تعطیلات رفتم، بلکه مراقبامو قانع کردم که بهم کمک کنن که یه سفر دور ایالات متحده و مکزیک برم.
نه تنها آپارتمانمو اجاره کردم، بلکه استطاعت اینو داشتم که یه زندگی لاکچری لب اقیانوس داشته باشم.
آیا هیچ کدوم از اینا راحت بودن؟ آسون بودن؟ سریع بودن؟
ابدا. ساختن زندگی رویاهام هولناکترین، و سخت ترین کاری بود که تو عمرم انجام داده بودم.
اما این کارو کردم. نه بوسیله شانس یا نبوغ یا روابط قدرتمند، بلکه با یاد گرفتن اینکه از مغزم طوری استفاده کنم که افراد خیلی کمی اینطور استفاده میکنن.
تو این پست، روشی که دقیقا خودم استفاده کردم که همهی این اتفاقها افتادن رو بهتون نشون میدم. هیچ چیز برای فروش وجود نداره (پکیج، دوره، … )، و هیچ چیز ماورائی در کار نیست. و همه توصیه ها قابل اجرا هستن (یه کوچولو مشکلن).
بیاین شروع کنیم.
قدم اول: بازسازی واقعیت
ها؟ بهتون گفتم که راحت نخواهد بود.
اما گوش کن…
خیلی از آدمایی که روی ویلچر هستن باور دارن که براشون غیر ممکنه که کار پیدا کنن، مسافرت برن، یا مراقب خودشون باشن. اینطور نیست که اینارو نخوان – اونا میمیرن برای انجام دادن اینا – اما کسایی که میشناسن هرگز این کارارو انجام ندادن.
هرکسی که اطرافشونه قبول میکنه که اینا نمیتونن این کارارو بکنن، و بنابراین هر بار که امیدی تو دلشون روشن میشه، اونا کاملا بی رحمانه اونو در هم میکوبن. چون تو دنیای اونا، این امر واقعی نیست.
راه حل؟
چیزی رو واقعیت بپندارین که اینچیزا توی اون عالم واقعی باشن.
در طول چندین سال رهبری کسب و کارم، هر چیزی رو که بهم میگفت قدرتشو ندارم و ناتوان هستم رو بیرحمانه حذف کردم و اونارو با واقعیتهای کاملا محکمی که ثابت میکردن من ناتوان نیستم عوض کردم.
به بیان دیگه، من عمدا خودم رو شستشوی مغزی کردم تا باور کنم که میتونم غیرممکن رو انجام بدم.
برای مثال:
- هر روز ۴-۸ ساعت به پادکستها و کتابای صوتی ای گوش میدادم که داستان افرادی رو نقل میکردن که تونسته بودن به چیزای خارقالعاده ای برسن. هدف چی بود؟ بیرون انداختن منفی گرایی.
هر زمان که دوروبرم آدمای منفی بودن، هدفون رو فعال میکردم و گوش میکردم. هر روز ساعتها به داستانها و سخنرانیایی گوش میدادم که بهم میگفتن من میتونم هر کاری رو انجام بدم. و در طول زمان، باورشون کردم. - با آدمای معلول و فقیر معاشرت نکردم. نه بخاطر اینکه فکر کنم من ازشون بهترم، بلکه بخاطر اینکه اونا معلولیتم رو بهم نشون میدادن، نه چیزی که میخواستم بشم رو. برای جایگزین کردن اونا یه باشگاه املاک و مستغلات پیدا کردم که فقط با ۱۰۰$ در سال میتونستم عضوش بشم. و من با پررویی از سرمایه گذارای ارشد باشگاه درخواست کردم که منو برای ناهار بیرون ببرن و به سوالهام جواب بدن.
انتظار داشتم که با لگد بزنن از ویلچرم، اما اون قبول کردن. و ناگهان من ۲-۳ ساعت با اون میلیونرها بودم. در پایان سال، تصور میکردم من هم یکی از اونام، نه بخاطر اینکه پولدار بودم، بلکه بخاطر اینکه بیشتر از هر کس دیگهای با اونا وقت گذرونده بودم. - زمانی که برای تماشای تلوزیون میذاشتم رو با مطالعه عوض کردم. تلوزیون پر از داستانای قتل و خیانت و درد هست. درسته که داستانن، اما روی مغزتون اثر میذارن. به محض اینکه اینو فهمیدم، به جای تلوزیون دیدن رفتم کتابخونه. بعد از حدود ۱ سال، هر کتابی که دوسش داشتم رو تموم کرده بودم. بعد رو آوردم به کتابای بارنز و نوبل. اما پولشو نداشتم. بنابراین تو راهرو ها میموندم و کتابارو میخوندم. و پرستارام صفحه ها رو برام عوض میکردن. بعد از چند سال صدها کتاب در زمینه بهبود فردی، سرمایه گذاری، فلسفه، روانشناسی و تغذیه خونده بودم. مغزم تبدیل شده بود به یه دایرهالمعارف ایدههای واقعی و قابل اجرا برای بهتر کردن زندگیم.
نتیجه؟
روز به روز، ماه به ماه، سال به سال، درک من از «واقعیت» شروع به عوض شدن کرد. و من دنیا رو به یه شکل کاملا متفاوتی دیدم. نه بخاطر تفکر مثبت، بلکه بخاطر اینکه همه چیزای واقعیتم رو با چیزایی عوض کردم که هیچی ازم کم نمیکردن.
حقیقت:
نمیتونی با فکر کردن راه خروج از زندگی بی ارزشت رو پیدا کنی. تنها راه خروج اینه که یه دنیایی بسازی که توش اتفاقای خارقالعاده محال نیستن؛ انتظارشون میره، حتی طبیعین!
بعد، باید تو اون دنیا زندگی کنین، بیشتر از دنیایی که الان توش هستین تو اون دنیا زندگی کنین.
در طول زمان، این شما رو عوض خواهد کرد. افکارتون، باورهاتون، و اعمالتون میشن بازتاب دنیایی که ساختین، نه دنیایی که توش هستین.
ذره ذره، شما تبدیل میشین به یه فرد متفاوت، یه ورژن بهتر از خودتون، کسی که میتونه به چیزایی برسه که ورژن قبلیش نمیتونست.
و اون وقته که آماده میشین که بهاش رو کشف کنین.
قدم دوم: بهاش رو بده
یه لحظه تصور کنین تو یه فروشگاه جادویی هستین.
هر طرفی که نگاه میکنین چیزایی رو میبینین که عمیقا میخواینشون. چیزایی که میخواین تجربشون کنین، دارایی های مادی، حتی آدمای دیگه – همهشون برای فروش هستن.
گرفتن؟
هیچ کدوم از برچسبهای قیمت واحد پولی ندارن. به جاش، لیست قربانیهایی رو نوشتن که برای «خرید» اونا نیاز هست.
میخواین یه کارآفرین موفق باشین؟
میتونین به بهای ۱۰-۲۰ سال تلو تلو خوردن رو مرز ورشکستگی، ۴-۶ ساعت خواب شبانه، شنیدن صدای همه که بهتون میگن احمق، در سکوت با ترسها و اضطرابها دست و پنجه نرم کردن، دفن شدن زیر دانشی که هرگز نمیشه به روی کارمندا و سرمایه گذاراتون آشکار بشن چون مشخص میشه که چقدر وحشت کردین – چون اونا متکی به شما هستن و شمایین که بهشون اعتماد به نفس میدین؛ به دستش بیارین.
شما میگین: «اوخخخ اینکه وحشتناکه! بهاش خیلی زیاده!»
پس میاین اینور و یه چیز منطقی انتخاب میکنین: داشتن یه خونواده که عاشق شما باشن.
میتونین این رو به بهای ۳۰-۵۰ سالی که نیازهای اونارو از نیازهای خودتون مهمتر بدونین، نگران امنیتشون باشین، شغلهایی انتخاب کنین که پول خوبی بدن و مهم نیست که دوسشون دارین یا نه، هر روز یه ساعت تو ترافیک معطل بشین تا برسین سر کار چون خونتون تو حومه شهره، تمام اعضای جنس مخالف که براتون جذاب هستن رو نادیده بگیرین، و با این راز – این سوال آروم که اگه انتخاب میکردین که مجرد بمونین و دنبال آرزوهاتون برین زندگیتون چطوری میشد بمیرین، «بخرینش»!
میگین: «مممم.. این فروشگاه منزجر کنندهس.» و یقینا همینطوره، اما واقعیت وحشتناک اینه که این موضوع کاملا واقعیه!
خیلیا با این توهم زندگی میکنن که اونا میتونن هرچیزی که میخوان رو بدون دادن هیچ قربانیای به دست بیارن. یه شغل بهتر، زمان آزاد برای مسافرت کردن، یه بدن سالم – همهمون میخوایمشون، اما فقط در صورتی که بدون درد، راحت و بی زحمت باشن.
مشکل چیه؟
زندگی اینجوری کار نمیکنه. هر چیزی که میخواین یه بهایی داره، و توانایی شما برای بدست آوردنشون به دو چیز بستگی داره:
- آگاهی شما از قربانی هایی که باید بدین
- اشتیاق شما برای دادن اون قربانی ها
یه مثال برای واضحتر شدن:
وقتی تصمیم گرفتم که یه کارآفرین بشم، زندگی نامههای مایکل دِل، ریچارد برنسون، و چندتای دیگه رو خریدم. در حالی که داشتم داستانشون رو میخوندم، به این توجه میکردم که اونا باید چه چیزی رو برای رسیدن به جایی که الان هستن قربانی میکردن.
کاری با موفقیتاشون نداشتم، کاری با تکنیکها و استراتژی هایی که استفاده میکردن هم نداشتم. به قربانیهاشون توجه کردم.
بعد از خوندن کتاب، یه لیست بلند بالا از قربانی ها نوشتن، و بعد از خودم پرسیدم «حاضری این بها رو بدی تا یه کارآفرین موفق بشی؟»
اول، مطمئن نبودم. بهاش به طرز اسفباری زیاد به نظر میرسید، و بذا رک باشیم: بعضی وقتا هزینه رو میدی اما چیزی که میخوای رو بدست نمیاری.
وحشت کردن و افسردگی حاصل از این موضوع به قدری زیاد بودن که میتونستن باعث شن تجدید نظر کنم.
با این حال نهایتا تصمیم گرفتم که برم دنبالش. متعهد شدم که ۱۰-۲۰ سال سوار یه قطار وحشت بشم و روزی ۱۲ ساعت کار کردم، هفت روز هفته، خودم رو فدای شرکتم، قلبم، ذهنم و روحم کردم.
شما چی؟!
شما تو زندگی چی میخواین؟ چه چیزایی رو باید قربانی کنین؟ آیا شما واقعا، حقیقتا حاضرین بهاش رو بدین؟
اینا سوالایین که باید جواب بدین. به محض اینکه جواب دادین، آمادهی قدم آخر و سختترین قدم هستین…
قدم سوم: یه تفنگ بذار رو سرت
«ریموند، تو قراره بمیری.»
اون بیرون فروشگاه زانو زده بود، تایلر یه تفنگ به سمت سرش گرفته بود. ریموند گریه ش گرفت، همینجور که با ترس گریه میکرد، تایلر داشت کیف ریموند رو بررسی میکرد.
تایلر گفت « یه کارت شناسایی منقضی شدهی دانشجوی دانشکده اجتماعی. داشتی چی میخوندی ریموند؟»
«وسایل»
«وسایل؟ میان ترما سخت بودن؟ (با لوله تفنگ زد تو سرش) ازت پرسیدم چی خوندی؟»
«بیشتر زیست شناسی»
تایلر تفنگو میذاره پشت جمجمهش. «میخواستی چی بشی؟»
«دامپزشک حیوانات و وسایلش»
«و وسایلش آره گرفتم. این یعنی باید بیشتر درس بخونی.»
ریموند نالید: «خیلی زیاد»
«ترجیح میدادی مرده بودی؟ ترجیح میدی بمیری؟ همینجا روی زانوهات پشت فروشگاه؟»
«نه خواهش میکنم نه»
تایلر تفنگو آورد پایین، کارت ریموند رو برداشت و کیفش رو پرت کرد جلوش. « کارتت رو نگه میدارم. حواسم بهت هست. میدونم کجا زندگی میکنی. اگه تا ۶ هفته تو مسیر دامپزشک شدنت نباشی، خواهی مرد. حالا بدو خونه.»
ریموند ازش دور شد و تو تاریکی دوید. تایلر لبخند زد و گفت «فردا بهترین روز ریموند کی. هِسل خواهد بود.»
و این واقعیته.
این فقط یه صحنه از یه فیلم نیست. درواقع این آخرین راز موفقیته.
سالها پیش من به زور با مدیکاید زندگیمو میگذروندم، اقتصاد تو توالت بود، و دوتا اتفاق وحشتناک همزمان برام افتادن:
- مدیکاید یه نامه برامون فرستاد که گفته بود که بیمهی سلامت منو لغو خواهند کرد. نه تنها بیمهی من لغو میشد بلکه پرستارانی که هر روز برای مراقبت از من میومدن هم میرفتن.
- شرکتی که مادرم براشون کار میکرد تورمش رفت بالا و مادرم اخراج شد. نه مزایای پایان خدمتی، نه توجهی، فقط ما داشتیم از بین میرفتیم!
ناگهان شرایط ما شد اینطور که یه مادر بیکار از پسرش که دچار معلولیتهای متعددی هست و اگه تحت درمان نباشه خواهد مرد مراقبت میکنه و هیچ پولی برای بیمه و دوا و دکتر نداره.
لعنت بهش.
من به مدیکاید زنگ زدم، و شرایط پیچیدمون رو شرح دادم. کارمند مربوطه یه لحظه مکث کرد، کمی فکر کرد. بعد گفت: «اگه انقدر که میگی بد باشه، بهترین چیز برای تو اینه که بیای به بخش خانه سالمندان تا مادرت یه کاری پیدا کنه. ما میتونیم پول خانه سالمندان رو بدیم اگه بخوای.»
من فقط به تلفن خیره شده بودم. و بعد قطع کردم.
یه چند هفته بعد همه چیمون رو برداشتیم ریختیم تو مینی ونی که داشتیم و ۲۰۰۰ کیلومتر رفتیم دورتر به سمت میکزیکو که اونجا خدمات درمانی ارزونتر بود. نه بخاطر اینکه دلمون میخواست، نه بخاطر اینکه یه نقشهی فوق العاده بود، بلکه بخاطر اینکه این تنها راه زنده موندنمون بود.
سالها بعد مردم فکر میکردن این خارقالعادهس. اونا میپرسیدن: «چطور شجاعتشو پیدا کردی که اون کارو بکنی؟»
هر بار شنیدن این سوال باعث میشد به حالت عصبی بخندم. تنها راه جایگزین این بود که برم به یه خانه سالمندان وحشتناک. میدونین برای کسایی که میرن به خانه سالمندان دولتی چه اتفاقی میوفته؟ اونا میمیرن. زود. بعضی وقتا بخاطر اینکه مریض میشن، اما دلیل اصلیش اینه که اونجور خانه سالمندان بدترین جا برای زندگیه. و اونا میمیرن که مجبور نباشن بیشتر اونجا بمونن.
برای من، شرایط به معنای واقعی کلمه مساله مرگ و زندگی بود. من یه تفنگ رو سرم داشتم، و تنها کاری که میتونستم برای زنده بودنم بکنم رو انجام دادم.
درس اخلاقی این داستان؟
خیلیا فکر میکنن که این یه داستان شجاعت و پشتکاره، یه داستان حس خوبِ پسر جوون و مادرش که موفق میشن، و منم فکر میکنم که همینطوره، اما علاوه بر این نمایش قدرت عجیب و تقریبا بی انتهای داشتن یه تفنگ روی سرتون هست.
اگه بدونین چه کار باید بکنین، و دارین جون میکنین که خودتونو وادار به انجام دادنش بکنین، شاید با خودتون فکر کنین «اه این بخاطر اینه که من حال بهم زنم. من انضباط و اراده ندارم.» اشتباهه! این بخاطر اینه که شما یه تفنگ رو سرتون ندارین که مجبورتون کنه کارتون رو انجام بدین، چه دوسش داشته باشین و چه نه.
راه حل:
به نظر عجیب میاد، اما یه تفنگ بذارین رو سرتون. عمدا.
حالا بذارین واضح بگم: در مورد یه اسلحه واقعی حرف نمیزنم. تحت هیچ شرایطی نباید اگه تو رسیدن به اهدافتون شکست خوردین کسی بهتون شلیک کنه.
نه بخاطر اینکه این روش جواب نمیده، بلکه بخاطر اینکه گزینه های کمتر سختگیرانه تری وجود دارن. چندتا مثال:
- اگه دارین تلاش میکنین که وزن کم کنین، چندتا عکس لخت از خودتون بگیرین، و بدین به کسی که بهش اعتماد دارین و ازش بخواین اگه تو سه ماه ۹ کیلو کم نکردین این عکسو بفرسته رو اینستاگرام.
- اگه دارین تلاش میکنین که شجاعت شروع کردن کار خودتون رو پیدا کنین، یه نامه استعفا از شغل فعلیتون بنویسین، و بعد از سرویسهایی مثل Letter Me Later استفاده کنین که ۶ ماه بعد اتوماتیک نامه رو ارسال کنه.
- اگه دارین تلاش میکنین که سیگارو ترک کنین، یه چک ۱ میلیونی به حساب یه خیریه بنویسین و چک رو بدین به دوست مورد اعتمادتون، و با خودتون متعهد بشین که اگه تا ۶۰ روز سیگارو ترک نکردین پول رو از دست میدین.
شما میگین: « اما من نمیتونم هرگز این کارارو بکنم! دیوونگیه!»
جواب من:
اگه برات خیلی عجیبه، پس به اندازه کافی نمیخوایش. اینو در مورد خودت بپذیر، و برگرد به قدم دوم، یه گزینه دیگه انتخاب کن که واقعا بهش اهمیت میدی.
چون که این قطعیه…
تنها راه موفقیت اینه که درد انجام دادن کاری از درد انجام ندادنش کمتر باشه. بنابراین، باید، درد هیچ کاری نکردن رو بیشتر کنین.
اگه تلاش کردین و شکست خوردین و تلاش کردین و شکست خوردین، و با این حال هنوز باور دارین که انضباط شخصی کافی برای رسیدن به اهدافتون رو دارین و به هیچ شرط و شروطی احتیاج ندارین، دارین به خودتون دروغ میگین. باید اینو بپذیرین که انضباط شخصی ندارین، و یه محیطی بسازین که در هر صورت شما رو به سمت موفقیت بکشونه.
ترسناکه؟ پر از ریسکه؟ دردناکه؟ میتونه فاجعه بار باشه؟
آره! بخاطر همینه که قدرتمنده.
و این ما رو به سمت آخرین درس هدایت میکنه.
کوچیک بودنتون رو در آغوش بکشین.
چه چیزی رو همهی این قدم ها تو این فرایند مشترکا دارن؟
هیچ کدوم از اینا نیازی به این ندارن که تو رشد کنی.
اونا تو رو رشد میدن، شکی در این نیست.
اما همهی اونا این اجازه رو میدن که بدون اینکه چیزی رو در خودت عوض کنی قدم ترسناک اول رو برداری.
و نکته همینه.
اگه اهداف بزرگی داری، شاید فکر کنی قبل از اینکه بخوای تلاش کنی باید رشد کنی. نیاز به نظم بیشتری داری، انرژی بیشتری داری، دانش بیشتری داری، تجربه بیشتری داری.
بیشتر، بیشتر، بیشتر، بیشتر، بیشتر…
اما این اشتباهه.
به جای اینکه از خودتون انتظار داشته باشین که چیزی بیشتر از اینی که هستین باشین، به جای اینکه با این حس کوچیکی و حقارت بجنگین، اونو در آغوش بگیرین. بپذیرین که شما کوچیکین، و بعد دنیایی رو تجسم کنین که توش این موضوع هیچ اهمیتی نداره.
دنیایی که آدمای معمولی چیزای غیرمعمولی رو بوجود میارن. دنیایی که تو میتونی با دادن بهاش، هرچیزی که بخوای رو داشته باشی. دنیایی که بتونی هر چیزی که تصورشو میکنی رو بدون داشتن نظم فرابشری داشته باشیش.
این افسانه نیست. این دنیاییه که توش زندگی میکنیم.
فقط باید چشاتو به روش باز کنی.
پس چشاتو باز کن، دوست عزیز. دنیا رو طوری ببین که واقعا هست!
و بعد درک کن که همه چیز – به معنای واقعی کلمه همه چیز –ی که برای موفقیت لازم داری رو داری.
همین الان!
حالا که به انتهای مقاله رسیدیم، ازتون میخوام چند دقیقه کوتاه وقت بذارین و یه بار دیگه این مقاله رو بخونین و به این فکر کنین که چطور میتونین این کارها رو تو زندگیتون انجام بدین؛ تا کاملا یاد بگیریم که چطور به هر چیزی که میخواهیم برسیم – بدون اینکه خودمون رو به هیچ چیزی محدود کنیم.
مطالب زیر را حتما مطالعه کنید
7 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
بسیار تاثیر گذار بود
باید چندین بار دیگه بخونمش
خیلی خوب بود مرسییییی
خیلی خوب بود.بسیار آماده ام برای تغییر و حتما موفق خواهم شد..
یه اپدیت بده لطفا برام جالبه !
مزخرف بود وکاملا دروغ امکان ندارررررره
چه بگی امکان داره، و چه بگی امکان نداره، در هر دو صورت حق با توئه! :-)
عالییییییی بود ممنون