مسئولیت پذیری در زندگی : چطور در شرایط بحرانی و پیچیده موفق شویم
قبل از اینکه در مورد مسئولیت پذیری در زندگی حرف بزنیم، بذارین یه داستان جالب براتون تعریف کنم…
در اواسط قرن نوزدهم، یه پسر تو یه خونواده ثروتمند به دنیا اومد. از همون اول، پسرک با مشکلات سلامتی جدی مواجه شد: یه مشکلی در بینایی داشت که تو همون بچگی تقریبا نابینا شده بود، یه موضوع وحشتناک تو شکمش داشت که مجبور بود یه رژیم غذایی سفت و سختی رو رعایت کنه، و یه دردی تو پشتش داشت که در طول زندگیش آسیش کرده بود.
فارغ از مخالفتهای پدرش، وقتی کمی بزرگتر شد تصمیم گرفت نقاش بشه. اون سالیان سال تلاش کرد اما هر بار تلاشش به شکست ختم شد. در همین حین، برادرش تبدیل شد به یه رمان نویس مشهور در سطح جهانی! وقتی بزرگتر شد، خیلی از مشکلاتش بدتر هم شدن، رابطه ش با پدرش از بین رفت، و پسر جوون با مسائل جدی افسردگی و افکار خودکشی در جنگ بود..
وقتی پدرش از بهتر کردن شرایط پسرش مستاصل موند، از روابط تجاریش استفاده کرد و پسرش رو تو دانشکده پزشکی هاروارد پذیرفتن. خوشبختانه پسر جوون باهوش بود. اون تونست دوره کارشناسی رو بگذرونه. اما هرگز تو هاروارد احساس آرامش نداشت و همیشه یه احساسی داشت که انگار باید کار دیگه ای بکنه. بعد از اینکه یک روز رو با یه روانکاو گذروند و نگاهی به خاطراتش انداخت، به این نتیجه رسید که علایق و طرز فکر اون اشتراکات زیادی با هنرمندها داره تا دکترای دیگه!
یک تجربهی جدید
پسر جوون که از دوره ی پزشکی ناراضی شده بود، دنبال فرصت های دیگه تو دانشگاه بود که براش مناسب تر باشن. ناامید شده بود. حاضر بود که هر چیزی رو امتحان کنه، حتی چیزای کاملا افراطی و متفاوت رو.
خیلی زود یه اردوی انسان شناسی که به سمت جنگهای بارانی آمازون میرفتن رو کشف کرد. مرد جوون ثبت نام کرد. و هیجان زده بود که یه چیزای جدیدی در مورد خودش و جهان کشف کنه.
در اون زمان سفرهای بین قاره ای طولانی، پیچیده و خطرناک بودن. اما مرد جوون قصه تا آمازون رفت! اونجا فورا مبتلا به آبله شد و تو جنگل تنها موند و تا دم مرگ پیش رفت. بلاخره خودش رو به گروه رسوند اما گروه نپذیرفتنش.
بعد از اینکه آبلهش درمان شد، انقباضهای عضلانی پشتش بدتر از همیشه شدن. اون از بیماری لاغر شده بود، تو یه سرزمین غریب گیر کرده بود و هیچ راهی برای ارتباط برقرار کردن نداشت، و با یه درد مشقت بار روزانه به زندگی ادامه میداد.
مرد جوون با وضعی ناامید کننده به خونه برگشت: تقریبا ۳۰ ساله، بیکار، یک شکست خورده تمام عیار در هر چیزی که امتحانش کرده، با یه بدنی که بهش خیانت کرد و هرگز بهتر نشد. فارغ از اینکه چه امتیازها و فرصتهایی تو زندگی داشت، تو همه شون شکست خورده بود. تنها چیزی که تو زندگیش همیشه وجود داشت رنج و ناامیدی بود. مرد جوون تو افسردگی عمیقی فرو رفت و تصمیم گرفت تا زندگیشو به پایان برسونه.
اما قبلش یه فکری داشت.
با خودش یه قراری گذاشت. تو دفتر خاطراتش نوشت که میخواد یه تجربه ای رو کسب کنه. تصمیم گرفت که یک سال تمام رو با این فکر سپری کنه که اون ۱۰۰% مسئولیت همهی چیزاییه که تو زندگیش به وجود میان رو گردن میگیره. هرچی که باشن. در طول این مدت اون هر کاری که در توانش بود برای عوض کردن شرایط انجام میداد، فارغ از اینکه نتیجه رضایتبخش باشه یا نه. اگه در آخر سالی که مسئولیت همه چیزو به عهده میگرفت میدید که هیچی تو زندگیش بهتر نشد، معنیش این بود که دیگه این تواناییای برای تغییر دادن زندگیش نداشت و اون وقت یقینا خودکشی میکرد.
اسم اون مرد جوون ویلیام جیمز بود، پدر روانشناسی آمریکا و یکی از تاثیرگذار ترین فیلسوفان قرن اخیر! البته هنوز این چیزا نشده بود، اما داشت تلاش میکرد که اینطور بشه. جیمز بعدها به این فرایند میگه «تولد دوبارهی من». و این موضوع ( مسئولیت پذیری در زندگی ) رو دلیل هر چیزی که بعد از اون بدست آورد میدونست.
تاثیر مسئولیت پذیری در زندگی
یه ادراکی هست که مسئول تمام پیشرفتهای زندگیه. درک این که تو مسئول همهی چیزایی که تو زندگیت رخ میدن هستی، فارغ از اینکه شرایط چیه و چطوریه.
در سال ۱۸۷۹، ۱۵ سال بعد از اون قراری که ویلیام جیمز با خودش بسته بود، یکی از معروفترین نامه هاش رو ارائه داد که اسمش «ارادهی باور کردن» بود.
تو اون نامه گفت که افراد چه مذهبی باشن چه آتئیست، تابع نظام سرمایه داری باشن یا کومونیست، همه به یه سری ارزشها ایمان دارن. حتی اگه به ایمان داشتن اعتقادی نداشته باشی، این مفهوم خودش هم یک ایمان محسوب میشه. در ادامه حرفاش گفت اگه همهی ما به یه سری چیزا ارزش بدیم، اونوقت بهتره که ما ارزشهامون رو حول چیزایی بذاریم که برای خودمون و دیگران مفید باشن.
زمانی که ما مسئولیت ارزشهای زندگیمان را بر عهده میگریم، دیگر نیازی نیست تلاش کنیم تا دنیا را بر طبق میلمان تغییر دهیم، در عوض می توانیم ارزشهایمان را با شرایطی که در جهان اتفاق میافتند انطباق دهیم.
این مسئولیت پذیری برای خودمون و ارزشهامونه که بهمون اجازه میده احساس کنیم که کنترل همه چیزایی که برامون اتفاق میوفته رو در دست داریم و میتونیم تجارب منفی خودمون رو تبدیل به تجارب ارزشمند بکنیم.
ادعای خیلی عجیبیه که بگیم اگه مسئولیت همهی بدبختیا و بدشانسیایی که تو زندگیمون سرمون میان رو به عهده بگیریم میتونیم ازشون رها شیم، اما واقعیته!
مسئولیت پذیری ما برای زندگیمون باعث میشه که ما بتونیم هر اتفاقی که تو زندگیمون میوفته رو طبق ارزشهای اساسیمون تفسیرش کنیم و این موضوع یه رضایت عمیقی رو درون ما آزاد میکنه.
داشتن یه بچهی بی ادب باعث میشه ما فرصت اینو داشته باشیم که یه پدر یا مادر بهتری بشیم و نظم و مسئولیت پذیری داشته باشیم. اخراج شدن از کار بهمون این فرصت رو میده که دنبال یه کار جدیدی بریم که هیمشه رویاشو داشتیم. جدایی از معشوقمون بهمون این فرصت رو میده که یه نگاه صادقانه به خودمون بندازیم و ببینیم که رفتارهای ما چه اثری روی رابطمون و کسایی که دوسشون داریم میندازن.
آره، اتفاقای بدی که میوفتن هنوزم دخل آدمو در میارن. اما اتفاقای منفی جزئی از زندگین. موضوع این نیست که چیکار کنیم که اونارو نداشته باشیم، موضوع اینه که با اونا (اتفاقای منفی) چه کار کنیم!
مسئولیت پذیری در زندگی بهمون این اجازه رو میده که از دردهامون نقطه قوت بسازیم، رنجهامون رو به قدرت تبدیل کنیم، و شکست رو یک فرصت ببینیم.
با این حال جیمز احمق نبود. اون میدونست باور کردن چه ارزشهایی ساده س و باور کردن کدوما نیاز به زحمت داره. اینطور نیست که صب از خواب بیدار شی و یهو بگی «من یه فرد موفق و خوشحالم» و همون بشی! (اطلاعات بیشتر رو تو این مقاله بخونین)
ارزشها باید بدست بیان، کاملا آگاهانه انتخاب بشن و تست بشن و از روی تجربه شخصی انتخاب بشن. ارزشها اگه جایی تو زندگی روزمره نداشته باشن یا فقط یکی دو بار یه تجارب باحال بهمون بدن، هیچ ارزشی ندارن!
هرگز نمیشه ارزشهای زندگی یکی دیگه رو کپی کرد. چون ارزشهای فرد دیگه هیچ جایی تو زندگی ما ندارن و تو بدترین حالت ما خودمون رو فریب میدیم و تا آخر عمر حتی ۱ روز هم از زندگی خودمون رو زیست نمیکنیم…!
ما هرگز نمیتونیم اتفاقایی که برامون میوفتن رو کنترل کنیم.
اما ما میتونیم دو چیز رو کنترل کنیم:
- چیزی که برامون رخ داده رو چطور تفسیر کنیم
- چطور به اون اتفاق واکنش نشون بدیم.
بنابراین، چه ما آگاه باشیم چه نه، ما همیشه مسئول تجارب زندگی شخصیمون هستیم!
اینکه بخوایم ناآگاهانه اتفاقات زندگیمون رو تفسیر کنیم هم یک نوع تفسیر برای اتفاقات زندگیمون هست.
اینکه تصمیم بگیریم به اتفاقات زندگیمون هیچ واکنشی نشون ندیم، خودش یک نوع واکنش به اتفاقات زندگی هست!
چه خوشمون بیاد چه نه، ما همیشه یک نقش فعال تو تجربه کردن زندگیمون داریم. ما همیشه داریم معنای یک لحظه یا یک اتفاق رو تو زندگی تفسیر میکنیم. ما مدام داریم برای خودمون و دیگران ارزشهایی تعیین میکنیم. و ما همیشه بر اساس همون ارزشها کارهایی که میکنیم رو انجام میدیم. همیشه!
چه ما اینو درک کنیم چه نه، ما همین الانشم خودمون تعیین میکنیم که چه رفتاری داشته باشیم!
ما همین الان هم مسئول تجارب منفی زندگیمون هستیم! فقط همیشه از این موضوع آگاه نیستیم!
اگه دوس دارین مقالات بیشتری در این زمینه بخونین، کافیه ایمیلتونو این پایین وارد کنین تا براتون ارسالشون کنیم! :)
مطالب زیر را حتما مطالعه کنید
5 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
بسیار عالی ممنون از مطالب خوب و ارزشمندتون موفق باشین
عالی بود دوست عزیز
ممنون میشم این جمله رو یکم بیشتر توصیح بدین!زمانی که ما مسئولیت ارزشهای زندگیمان را بر عهده میگریم، دیگر نیازی نیست تلاش کنیم تا دنیا را بر طبق میلمان تغییر دهیم، در عوض می توانیم ارزشهایمان را با شرایطی که در جهان اتفاق میافتند انطباق دهیم…منظور از ارزش ها چیه؟عملا هر انسانی یه باورهایی داره ک اون باورها به ارزش تبدیل میشن تو زندگیش!باور به مهربونی و فداکاری ک مهربونی و فداکاری یک ارزش میشه براش…من همچین تعریفی از ارزش ها دارم نمیدونم درسته یا نه!با این جمله ک گفتین نمیتونم انطباقش بدم!اینجا در نهایت کلام ویلیام جیمیز با حس مسولیت پذیزی اوضارو تغییر داد؟ینی وقتی فک کرد مسول یک اشتباه خودشه اونو بهبود داد؟ممنون میشم یکم بیشتر توضیح بدین
خب بذارین با یه مثال بگم که شفاف شه موضوع. فرض کنیم یکی از ارزشهای زندگی من خدمت به همنوع باشه. حالا اگه من خدمت بکنم و بقیه مسخرم کنن یا در عوض باهام بدرفتاری کنن، مشکل اونا نیست! وقتی من مسئولیت این ارزشم رو میپذیرم، یعنی هر اتفاقی که بیوفته دیگری مقصر نیست! اگه مسخرم کنن، این به عهده ی منه که با این موضوع کنار بیام! نمیتونم دیگران رو سرزنش کنم و بگم شما نمفهمین و فلان.. اگه بدرفتاری کنن، این تقصیر اونا نیست! تقصیر منم نیست! اتفاقیه که هست! من به جای اینکه بخوام دیگری رو عوض کنم، روی خودم کار میکنم تا هیجانی واکنش نشون ندم و به طرز موثرتری رفتار کنم!
جیمز تا وقتی که مسئولیت پذیر نبود، تقصیر شکست ها رو مینداخت گردن شرایط خودش و بیماریش و … وقتی که مسئولیت ارزشهاشو پذیرفت، هر اتفاقی که افتاد به عهده ی خودش بود! اگه ناراحت بود، مربوط به خودش بود، اگه خوشحال بود اینم مربوط به خودش بود! دیگه دیگران رو مقصر نمیدونست!
اگه دیگری رو مقصر بدونیم، تلاش میکنیم اونو اصلاح کنیم! اگه مسئولیت اتفاقی با خودمون باشه، تلاش میکنیم خودمون رو اصلاح کنیم!
و این اصلاح کردن خودمونه که باعث پیشرفتمون میشه! :)
ممنون عالی بود
فکر کنم باید یکم دقیق تر به خودم و مسولیت هام دقت کنم