این نیز بگذرد …

اين نيز بگذرد

این نیز بگذرد …

قدیما یه پادشاه قدرتمندی زندگی میکرد که وزیرای خردمند زیادی در خدمت داشت.

یه روز این پادشاه با نارضایتی وزیراشو صدا زد و بهشون گفت: «احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید جمله ای حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این جمله نگاه میکنم مرا غمگین سازد.»

وزیرای خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع کردن به مشورت کردن باهم. در نهایت اونا تصمیم گرفتند انگشتری برای پادشاه بسازند که روی نگینش این جمله حک شده باشه: « این نیز بگذرد »

این نیز بگذرد...
این نیز بگذرد

رمز گشایی این نیز بگذرد

هزاران سال است که این داستان بسیار زیبا توسط صوفیان مختلف نقل شده است. این داستان افراد زیادی را در راه به کمال رسیدن یاری کرده است.

این داستان یک داستان معمولی نیست بلکه یک وسیله است.

این نیز بگذرد فقط داستانی نیست که فقط آنرا بخوانید و از آن لذت ببرید! بلکه میتواند نحوه زندگی شما را تغییر دهد و تنها در این صورت است که معنای واقعی آن را درک خواهید کرد.

این داستان در سطح، معنای بسیار ساده ای دارد که هر کسی میتواند آنرا درک کند. درک معنای این داستان در سطح نیاز به هوش و ذکاوت خاصی ندارد. ولی اگر عمیقا بر آن اندیشه کنید لایه های ژرف تر آن برای آن کشف خواهد شد و میتوانید از آن به عنوان یک سلاح استفاده کنید!

سلاحی که بوسیله آن می توان تمامی گره های نادانی را باز کرد.

این داستان وسیله ای قدرتمند است که وقتی آن را درک نمایید تبدیل به شاه کلیدی میشود که میتواند عمیق ترین قفلها و گره های درونیتان را به سادگی بگشاید و باز کند.

در نهایت این داستان نیز که به صورت بالقوه معنای عمیقی در آن نهفته است. ولی برای درک این معنای عمیق، احتیاج به آگاهی و اندیشه است و تنها با آگاهیست که انسان میتواند معنای عمیق و درونی آن را درک کند.

برای درک کامل تر این داستان بهتر است همراه با آن زندگی کنید؛ در واقع لازم است این داستان را زندگی کنید و تنها در این صورت است که واقعا متوجه خواهید شد که معنای این داستان چیست.

نفس و منیت شما باعث شده است فراموش کنید که شما ریشه هایی عمیق در زمین دارید که از طریق آنها تغذیه می کنید و اگر انها نباشند زندگی شما متوقف خواهد شد. بدون این ریشه ها زندگی حتی برای یک لحظه نیز امکان پذیر نخواهد بود. تمامی این سبزی و شادابی به محض جدا شدن از ریشه ها در شما ناپدید خواهد شد.

دنیای اطراف شما بسیار زیبا و فریبنده است. و به همین دلیل شما ریشه هایتان را فراموش کرده این ولی  این فراموشی به معنای جدا شدن از ریشه ها نیست!

مذهب به معنای یکی شدن دوباره و به یاد آوردن دوباره این مطلب است که روزی شما با این منبع یکی بوده اید و میتوانید دوباره با آن یکی شوید.

هنگامی که شما تنها هستید هیچ منیتی ندارید. خیلی ساده میتوانید این نکته را امتحان کنید. وقتی شما تنها نشسته اید و حتی به دیگران نمی اندیشید آیا احساس میکنید که نفس و منیتی در شما وجود دارد؟!

درست همانند پلی که نیازمند به دو ساحل رودخانه است تا بین آنها ساخته شود. نفس و منیت در وجود شما نیز همیشه مابین شما و دیگران وجود دارد. بنابراین در واقع منیت چیزی نیست که در شما وجود داشته باشد، منیت میان شما و دیگران وجود دارد!

منیت و نفس در رابطه شما و همسرتان، دوستانتان و دشمنانتان وجود دارد. بنابراین وقتی عمیقا به درون خویش سفر میکنید و در تنهایی محض قرار میگیرید، نفس کاملا ناپدید میشود.

منیت
منیت چیزی نیست که در شما وجود داشته باشد!

شرط اصلی آموختن

شما نیز می توانید مردان خردمند را استخدام کنید و آنها را در خدمت بگیرید، ولی آموختن و کسب خرد با در خدمت گرفتن مردان خردمند کاملا متفاوت است.

تواضع یکی از موارد لازم و اساسی برای آموختن است. حتی بدون وجود فردی خردمند، در صورتی که شما از تواضع کافی برخوردار باشید موارد بسیاری را فرا خواهید گرفت.

شما می توانید از طبیعت اطراف خود همانند درختان ابر ها، باد و… – البته در صورتی که به اندازه کافی تواضع داشته باشید – چیزهای زیادی یاد بگیرید.

تمامی هستی استاد فردی است که متواضع و فروتن است. ولی اگر شما تواضع نداشته باشید و فردی همچون بودا نیز استاد شما باشد، هیچ ارتباطی میان شما و او رخ نخواهد داد و هیچ چیز فرا نمی گیرید.

برای آموختن باید غرور و منیت خود را نادیده بگیرید و تواضع به خرج دهید.

در زمانهای قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی می کرد که وزیران خردمندی زیادی را در خدمت داشت.

جمع کردن افراد خردمند به دور خود کاری ساده است ولی هیچ سودی ندارد. مساله مهم این است که چگونه با عشق و ارادت به نزد فردی خردمند بروید؛ زیرا تنها در این صورت است که از خرد او بهره مند خواهید شد.

این نیز بگذرد
این نیز بگذرد

تفاوت دانش و خرد

دانش و خرد دو مقوله متفاوت از یکدیگر هستند. دانش جوابی مرده به مسائل است! درست مثل اینکه شما چیزی را از قبل فرا گرفته اید و از آن در حل مسائل خود استفاده می کنید.

در حالی که خِرد جوابی زنده و پویاست. شما به موقعیتی که در آن قرار دارید توجه می کنید و مطابق این موقعیت پاسخ میدهید.

خرد یک عکس العمل نیست. زیرا هنگامی که شما در مقابل مساله ای عکس العمل نشان می دهید این عکس العمل مربوط به گذشته است.

در زمان های بسیار قدیم امپراتوری در ژاپن زندگی می کرد که علاقه مند بود در باره مرگ و زندگی پس از مرگ چیزی بداند.

البته او هم مردان خردمند زیادی را در دربار خود داشت، بنابراین از آنها درباره مرگ و زندگی پس از مرگ سوال کرد.

افراد خردمند دربار او پاسخ دادند: اگر ما چیزی در این مورد می دانستیم هرگز وقت خود را با بودن در اینجا تلف نمیکردیم. ما هم همانند تو نمیدانیم. تنها تفاوت میان ما و تو در این است که تو ثروتمند هستی ولی ما فقیریم. اگر واقعا دوست داری درباره مرگ و زندگی پس از مرگ چیزی بدانی باید از قصر و دربارت خارج شوی، به دنیای خارج بروی و درباره این مطلب تحقیق نمایی و سعی کنی تا استادی واقعی بیابی و از او جواب سوالهایت را جویا شوی.

امپراتور به نزد تمامی افراد خردمند مشهور رفت ولی هیچ یک از آنها او را راضی نکرد. بنابریان دوباره به نزد خردمندان دربار خویش بازگشت و به آنها گفت: من تمامی کشور را به دنبال فردی خردمند جستجو کردم ولی کسی بتواند مرا راضی کند نیافتم.

خردمندان دربار گفتند اشتباه تو این است که به نزد افراد شناخته شده و مشهور رفتی! یافتن استادی حقیقی در بین افراد مشهور و شناخته شده بسیار مشکل است زیرا به ندرت اتفاق می افتد یک استاد حقیقی دوست داشته باشد شناخته شود و مشهور گردد.

استاد حقیقی تلاش میکند تا خود را از مردم عادی و معمولی مخفی نگاه دارد تا فقط جستجوگران واقعی به او دسترسی پیدا کنند. نه افراد عادی و کنجکاو که تنها میخواهند از روی کنجکاوی چیزی بدانند. بنابریان تو اشتباه به جستجو رفته ای!

خردمندان دربار ادامه دادند ما در همین شهر مردی را می شناسیم که یک استاد واقعی است ولی مساله این است که تو باید به نزد او بروی…

این شخص یک گدا بیشتر نبود که زیر یک پل با گدایان دیگر زندگی میکرد.

امپراتور نمیتوانست باور کند که در میاد گدایان، استادی خردمند زندگی میکند. ولی وقتی با این فرد خاص مواجه شد چیزی از وجود او ساطع می شد که امپراتور را تحت تاثیر قرار داد و بر قلب او موثر شد. امپراتور در حالی که کاملا اختیارش را از کف داده بود به پاهای مرد گدا افتاد و ناگهان از آنچه انجام داده بود دچار تعجب فراوان شد! او به پاهای مرد گدا افتاده بود و مرد گدا می گفت: من تو را به عنوان یک شاگرد قبول میکنم…

این گونه تواضع و فروتنی راه و روش مواجه شدن با یک استاد و آموختن از اوست.

ثروتمندان میتوانند افراد خردمند را در استخدام خود داشته باشند، ولی چنین خردمندانی، خردمندان واقعی نیستند.

“خرد” خریدنی نیست. شما میتوانید هر چیزی را در این دنیا بخرید، ولی خرد چیزی نیست که بتوان آن را با پول خرید.

با استخدام یک مرد خردمند شما نمیتوانید چیزی از او بیاموزید. راه آموختن خرد از خردمندان این است که در استخدام آنها باشید، تسلیم آنها شوید و به پاهای آنها بیفتید؛ این راهی است که شما خواهید توانست از آنها چیزی بیاموزید.

خرد همچو آب است که تنها به جاهای پس و گود سرازیر میشود. بنابراین در نزد فردی خردمند لازم است متواضع و پست باشید.

هرگز سعی نکنید با نفس و منیت، خود را بالاتر از یک فرد خردمند بدانید! در نزد فردی خردمند متواضع و فروتن باشید تا خرد او به درون شما جاری شود و شما را پر سازد.

روش آموختن خرد
آموزش از استاد حقیقی

ثروت و خوشبتی

روزی این پادشاه با نارضایتی تمامی وزیران خود را فرا خواند…

وقتی شما ثروتمند باشید و در قصر زندگی کنید مطمئنا لحظه ای فرا خواهد رسید که احساس می کنید این زندگی شما را راضی نمی سازد، مرگ را در زندگی خود احساس می کنید و نمی توانید از غم و اندوه فرار کنید.

پادشاه این داستان دچار چنین مشکلی شده بود!

کشور همسای درصدد حمله به قلمرو این پادشاه بود و ارتش این کشور بسیار قویتر از ارتش او بود. پادشاه ترسیده بود. او از مرگ، شکست و نا امیدی هراس داشت و تمامی آنها اورا به جستجوی این شعار خاص وا داشته بود.

او تمامی وزیران خردمندش را به نزد خویش فرا خواند و به آنها گفت: « احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی من ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه میکنم، مرا غمگین سازد.»

او به جستجوی کلیدی بود که بتواند تمامی گره ها و قفلها را بگشاید. گره ها و قفلهای شادی و غم. مشکل او این بود که او یک کلید میخواست که به آن بتواد هر دوی این قفل ها را بگشاید. حتما او در این مورد به درکی خاص رسیده بود.

وقتی شما زندگی مرفهی دارید، تجربیات زیادی اعم از خوب و بد را در زندگی خود خواهید داشت و همین تجربیات باعث می شود که به درک خاصی برسید.

برای فردی که زندگی ای مرفه و دنیایی دارد، دقیقا زمانی فرا میرسد که چنین حالتی اتفاق می افتد.

او به پوست کندن پیاز زندگی ادامه می دهد تا اینکه به پوچ و خالی بودن آن میرسد ولی فرد فقیر به هیچ وجه چنین چیزی را تجربه نمیکند. او حتی این توانایی را ندارد که اولین لایه پیاز زندگی را پوست بکند. و حتی اگر بتواند چنین کاری را انجام دهد لایه های دیگری نیز برای او وجود دارند. و همیشه در درون این امید را دارد که روزی بتواند لایه های بعدی را نیز پوست بکند و در نهایت از زندگی ارضا شود.

پادشاه داستان ما متوجه شده بود که شادی و اندوه در واقع تفاوتی با هم ندارند.

او حتی از وزیران خردمند خویش نیز خردمند تر بود و به همین علت از آنها درخواست کرد تا شعاری کلیدی به او پیشنهاد کنند تا بتواند هر دو قفل شادی و غم را باز کند. در واقع شادی و اندوه دو چیز متفاوت نیستند. آنها یک پدیده اند، ‌آنها دو روی یک سکه هستند و به همین دلیل تنها یک کلید می تواند هر دو قفل شادی و اندوه را بگشاید.

این بار دقت کنید: وقتی شما کاملا شاد و مسرور هستید، مرکز وجودتان پر از شادی و سرور است ولی در محیط وجودتان غم و اندوه در انتظار شماست.

در واقع جایی در شادی شما بذر اندوه و غم در حال شکفته شدن است. همچنین وقتی شما غمگین و افسرده هستید این امکان در شما وجود دارد که بتوانید نیروی کافی جمع آوری کنید تا این غم و اندوه را به شادی تبدیل کنید. درست مثل صبح که خورشید در حال طلوع کردن است.

در هنگام طلوع خورشید شما هرگز غروب آن را نمیبینید و اصلا به فکر غروب نیز نیستید. ولی در همین طلوع، غروب نهان است!

در واقع غروب با همین طلوع خورشید می آید. هنگام ظهر که خورشید در بالاترین نقطه آسمان است، هیچ کس به فکر تاریکی شب نیست. ولی در همین زمان است که بذر شب و تاریکی آن شکفته شده و شروع به رشد کرده است.

همچنین در تاریک ترین زمان شب، صبح در حال به دنیا آمدن است. این نکته برای تمامی موارد متضاد صدق میکند. وقتی شما عاشق کسی هستید تنفر به صورت بذری در شما وجود دارد. وقتی شما خوشحال و شاد هستید غم و اندوه در شما شروع به رشد کرده است. و هنگامی که شما غمگین و افسرده هستید اگر اندکی صبور و شکیبا باشید شادی به خانه شما خواهد آمد.

موارد متضاد همیشه با هم هستند و باهم وجود دارند. هنگامی که شما به چنین درکی برسید بسیاری از مشکلات و سختی های زندگی تان محو نابود خواهد شد.

گفته می شود صوفیان انگشتری دارند که هرکس بتواند آن را به دست کند به ماورای مرگ و زندگی سفر خواهد کرد؛ او ماورای تاریکی و روشنایی را تجربه می کند و فراتر از اندوه و شادی را میچشد. احتمالا پادشاه از این داستان، چیزی از انگشتر شنیده بود که آن را طلب می کرد.

«دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی من ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه میکنم، مرا غمگین سازد»

او در جستجوی کیمیایی بود که هنگام شادی او را غمگین سازد و هنگامی که او ناراحت و غمگین بود او را شاد کند. در واقع او به دنبال فائق شدن بر حالات و احساسات مختلف خویش بود.

وقتی شما غمگین وناراحت هستید و هیچ کاری نمیتوانید انجام دهید به خود می گویید من ناراحت هستم و هیچ راهی برای خلاصی از این غم و اندوه نیز ندارم.

درست همینطور هنگامی که شاد و مسرور هستید نیز شادی و سرور خود به خود می آید و حتی اگر بخواهید، هیچ راهی برای خلاص شدن از این شادی نیز ندارید. در واقع شما هیچ حاکمیتی بر وجود و حالات خویش ندارید. این پادشاه میخواست علاوه بر پادشاهی ممکلت و قلمرو خویش بر حالات و احساساتش نیز فرمانروایی کند. او میخواست به راحتی شادی خود را به اندوه و غم تبدیل کند و غم و اندوه خود را به شادی مبدل سازد. در واقع او نمیخواست قربانی حالات و احساسات خویش باشد.

چنین اکسیر و کیمیایی وجود دارد. انگشتری وجود دارد با یک پیام اسرار آمیز بر روی آن که می تواند به شما چنین توانایی ای را بدهد.

این نیز بگذرد
این نیز بگذرد

اهمیت غم و اندوه

همه با اولین نکته موافقت میکنند. همه دوست دارند وقتی غمگین و ناراحت هستند شاد و مسرور گردند ولی در مورد نکته دوم ممکن است سوال کنید. لزومی ندارد شادی را تبدیل به غم کرد ولی هر دوی این حالتها با هم وجود دارند یعنی اگر بتوانید یکی از آنها را انجام دهید خواهید توانست دیگری را نیز به انجام برسانید و اگر بر حالات و احساسات خویش فرمانروایی کنید، زیبا خواهد بود گاهی غم و اندوه را نیز تجربه کنید!

غم و اندوه پدیده ای سطحی نیست. دارای عمق و ژرفاست، در حالی که شادی پدیده ای کاملا سطحی است.

غم و اندوه زیبایی خاص خود را دارد! زیبایی ای بسیار لطیف و ظریف؛ زیبایی ای که هیچ شادی ای نمیتواند آن را برای شما به تصویر بکشد. شما تا کنون نتوانسته اید از زیبایی و عمق اندوه لذت ببرید زیرا تا به حال از آن آگاه نبوده اید.

هنگامی که آگاهی انسان افزایش می یابد، او خواهد توانست از هر چیزی لذت ببرد؛ حتی غم و اندوه.

در این صورت اندوه برای او همچون غروب خورشید آرام آرام ناپدید میشود و با ناپدید شدن آن همه چیز در سکوت و آرامش فرو میرود. سکوت و آرامشی که در آن حتی پرندگان نیز دیگر آواز نمیخوانند… اگر شما از آگاهی کافی برخوردار باشید اندوه نیز برایتان زیبا خواهد بود ولی اگر آگاهی نداشته باشید حتی شادی نیز برایتان لذتبخش نخواهد بود.

پادشاه داستان ما گفت که میخواهد حکمفرمای حالات و احساسات وجود خویش باشد و به همین علت او مایل بود حالات روحی ثابتی داشته باشد.

آیا تاکنون متوجه شده اید که شادی طولانی و ممتد ممکن است شما را خسته کند چون شادی و سرور همراه با هیجان است، این امکان وجود دارد که اگر مدتی طولانی شاد باشید، بدن و ذهن شما قدرت تحمل این هیجان را نداشته باشد و خسته شود. شادی و سرور درست همانند تب است و افراد نمیتواننند برای همیشه در شادی و سرور باقی بمانند.

هیجان بیش از حد شادی، باری اضافی بر قلب شما خواهد بود و به همین علت است که افرا موفق و شاد بیشتر از افراد غمگین دچار سکته و حملات قلبی میشوند زیرا افراد غمگین کمتر دچار هیجان می گردند.

شادی و اندوه درست همانند دو پره مقابل در یک چرخ می باشند، با چرخش این چرخ گاهی پره شادی بالاست و گاهی پره غم و اندوه. با گردش چرخ زندگی که همه ما گرفتار آن هستیم گاهی پره شادی و سرور بالاست و ما شاد و مسرور هستیم، همچنین اوقاتی نیز فرا می رسد که پره غم و اندوه بالاست و ما غمگین و افسرده هستیم…

این نیز بگذرد...
این نیز بگذرد

اهمیت مشورت

همیشه این دانشمندان هستند که درباره دانش خویش به مشورت می پردازند زیرا ممکن است یکی از آنها نکته ای را نداند در حالی که دیگری از آن نکته با خبر است ولی خرد درست نقطه ماقبل دانش است. هنگامی که یک فرد خردمند از چیزی آگاه است اصلا لازم نیست درباره آن حتی فکر کند. خردمندان با تمام وجود خود را لحظه پاسخ میدهند.

من گونه ای دیگر از این داستان را میدانم که فکر میکنم بسیار جالب تر است.

داستان این نیز بگذرد

در این شکل جدید خردمندان پس از مشورت با یکدیگر نتوانستند به نتیجه برسد و به نزد یک استاد صوفی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند.

این مرد صوفی از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت!

خردمندان همیشه چنین انگشتری را همراه خود دارند. او تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آنها گفت: انگشتر را به پادشاه بدهید ولی به او بگویید که تنها در شرایطی که احساس میکند دیگر نمیتواند هیچ چیز را تحمل کند میتواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود.

به هیچ وجه او نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظه ای بسیار مناسب نیاز است.

به پادشاه بگویید تا زمانی که او کاملا به بن بست نرسیده و کاملا احساس نا امیدی نکرده است نباید انگشتر را باز کند و پیام آن را ببیند.

وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور استاد صوفی اطاعت کرد.

کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد. لحظات بسیاری از نا امیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگرچه در حال از دست دادن ممکلت و قلمرو خویش است ولی هنوز زنده است.

دشمن تا نزدیکی قصر او پیشروی کرد و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد.

دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او میتوانست صدای پای اسبهای دشمن را بشنود که هر لحظه به او نزدیک و نزدیک تر میشدند.

او ناگهان متوجه شد جاده ای که در حال فرار در آن است به یک دره منتهی می شود. دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیک تر می شد. او نه میتوانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن داشت.

ارتفاع دره بسیار زیاد بود و او نمیتوانست به درون آن بپرد. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود، ناگهان به یاد انگشتر خویش افتاد، انگشتر را از انگشتش بیرون آورد و آن را باز کرد و شعار روی آن را دید:  این نیز بگذرد

ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت: این نیز بگذرد

و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود، راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت.

پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسبها را می شنید که از او دور میشدند. او از خستگی مفرط به خواب رفت و در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خورده اش را گرد آورد و به دشمن حمله کند، کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد.

حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند؛ همه جا صدای موسیقی؛ رقص و پایکوبی می آمد.

پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمی گنجید، ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد، آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند: این نیز بگذرد. آرامشی عجیب وجود او را فرا گرفت. گفته میشود این پادشاه با به یاد آوردن دائمی همین شعار به کمال رسید…

 

همه چیز از بین میرود

هربار که احساسی از خشم، نفرت، مهر و محبت، افسردگی، اندوه، شادی و یا سرور بر شما قالب میشود، این نکته را به خاطر داشته باشید که تمامی این احساسات گذرا هستند. همیشه این شعار را در ذهن خود داشته باشید که  این نیز بگذرد

اگر این شعار ملکه ذهن شما شود، شادی دیگر برای شما شادی به نظر نمی رسد بلکه آن تنها دوره ای گذرا از یک احساس است. در این صورت متوجه خواهید شد که وجود حقیقی تان چیزی فراتر از این احساسات و هیجانات است.

هنگام غم و اندوه این نکته را به خاطر داشته باشید که این احساس نیز می گذرد، هنگام شادی و سرور نیز همین طور و به تدریج فاصله ای میان شما و حالات و احساساتتان بوجود خواهد آمد و آرام آرام درک خواهید کرد که وجود حقیقی شما کاملا جدا و ماورای این احساسات و هیجانات است و آرام آرام خود را به صورت یک شاهد و تماشاگری میبینید که تنها در حال مشاهده این حالات و احساسات گذرا می باشد و آرامش و سکوتی بی نظیر شما را فرا میگیرد؛ آرامش و سکوتی که خود به خود و از منبعی روحانی و معنوی بر شما نازل میشود؛ در این صورت هیچ اتفاقی نمیتواند در این سکوت و آرامش خدشه ای وارد کند.

 

تولدی دوباره

هرچه فاصله خود حقیقی تان از حالات و احساساتی که تجربه میکنید بیشتر باشد، آگاهی بیشتری خواهید داشت و هرچه آگاهی بیشتری داشته باشید،‌ فاصله میان خود حقیقی تان و حالات و احساساتی که تجربه میکنید بیشتر خواهد شد ولی چنین چیزی اتفاق نمی افتد مگر اینکه از آنچه هستید فارغ شوید و در آگاهی ای بکر و جدید تولدی دوباره یابید.

تمامی نظریات، فلسفه بافی ها، ایده ها و تمامی غرور و منیت گذشته خود را به دور بریزید تا اجازه این تولد دوباره را به خود بدهید. همه گذشته خود را به دور بریزید و درون خود فضای کافی برای خوش آمد گویی به این میهمان مهیا کنید… و این شعاری واقعا زیبا و جالب است: به شاه کلیدی میماند که تمامی قفل ها و گره ها را می گشاید.

و در نهایت تصمیم گرفتند انگشتری برای پادشاه بسازند که بر روی آن این شعار حک شده باشد: « این نیز بگذرد »

اجازه دهید این شعار همیشه مقابل روی شما باشد، اجازه دهید آنقدر عمیق وارد وجودتان شود که حتی به هنگام خواب هم به یاد داشته باشید که: این نیز بگذرد

اجازه دهید این شعار همانند نفس کشیدن دائما در ذهن شما تکرار شود و در این صورت است که باعث تحول در شما خواهد شد؛ در این صورت است که این شاه کلید اسرار آمیز ترین رازها را بر شما مکشوف خواهد کرد.

اشتراک گذاری:

4 دیدگاه

به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.

  • با این جملتان خیلی مخالفم :
    وقتی شما عاشق کسی هستید تنفر به صورت بذری در شما وجود دارد.
    چون عشق فراتر از همه چی هست و این دنیا بر روی عشق استوار هست .
    من این رو توی زندگیم حس کرده ام . عشق هیچ وقت پایان نمیپذیرد و البته اگر معنی عشق را بدانیم .
    من معتقدم تعادل در همه چی خوب هست . اگر به گیاهی بیش اندازه اب بدهیم باز هم از بین میرود.
    اگر بیش اندازه به کسی اهمیت بدهیم خودمان صدمه میبینیم.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفا ایمیلتون رو وارد کنید
دانلود فایل